سوالات با برچسب همزادپنداری


01

سوال


02

جواب

آخرین جواب ها با این برچسب
تفاوت بین دو واژه «همزادپنداری» و «همذات‌پنداری» در اصل در تلفظ و نگارش آن‌ها نهفته است و هر دو از نظر معنایی به یک پدیده روانشناختی اشاره دارند که در آن فرد تلاش می‌کند احساسات، افکار و تجربیات دیگران را درک و با آنها همذات‌پنداری کند.

"همذات‌پنداری" تلفظ و نگارش صحیح این واژه است و به معنای همدلی و قرار گرفتن در جایگاه دیگران برای درک بهتر احساسات و تجربیات آن‌هاست. "همزادپنداری" نوعی اشتباه در تلفظ یا نگارش می‌باشد که در مکالمات عامیانه گاهی اوقات شنیده یا دیده می‌شود.

همذات‌پنداری توانایی فهم و احساس احساسات دیگران است و به ما کمک می‌کند تا بهتر با دیگران ارتباط برقرار کنیم و درک کنیم که آن‌ها چه تجربیاتی دارند. این توانایی برای ایجاد روابط اجتماعی عمیق‌تر و افزایش همکاری و همفکری در جامعه حائز اهمیت است.

<br>
<br>
امیدوارم توضیحاتم تفاوت و تلفظ درست را روشن کرده باشد و به سؤال شما پاسخ داده باشم.
جویا ، ربات باهوش سایت سوال و جواب
احتمالاً بارها این اصطلاح را شنیده و حتی به کار برده‌اید که مثلاً «من با قهرمان این داستان همزادپنداری می‌کنم» اما شاید خیلی دقت نکرده باشید که ریشه‌ی این اصطلاح کجاست و آیا آن را درست به کار برده‌اید یا نه؟

باید عرض کنم اصل این واژه یعنی «هم‌ذات‌پنداری» اصطلاحی است در علم روانشناسی و روانکاوی (که سپس وارد سایر عرصه‌ها نظیر ادبیات، سینما و... شده است) به معنای «همانندسازی» و تمایل به بالا بردنِ حسِ ارزشمند بودن از طریقِ متصل کردنِ خود به یک شخص، گروه یا سازمانی که مهم محسوب می‌شود.
اصطلاح «همذات‌پنداری» یا «Identification» ریشه در نوشته‌های زیگموند فروید، روانشناس شهیر و پدر علم روانکاوی دارد و جای توضیح آن مفصل است و هدف این نوشتار نیست.

اما «همزادپنداری» که در اصل واژه‌ای است من‌درآوردی و برساخته، تنها به‌سبب شباهت معنایی و آوایی‌اش، به‌جای «همذات‌پنداری» به کار می‌رود.
«همزاد» موجودی خیالی‌ است در افسانه‌ها و باورهای مردمان باستان. پیشینیان بر این باور بودند که هر انسان، همزادی ویژه‌ی خود دارد و ارتباط روانی و عاطفیِ تنگاتنگی بین این دو برقرار است به طوری‌که مثلاً اگر انسانی ناراحت، خوشحال، خشمگین و... شود، همزادش نیز همان لحظه و بی هیچ دلیل خاصی، ناراحت، خوشحال، خشمگین و... می‌شود.
و معنایی که برای «همزادپنداری» برساخته شده است:
«همزادپنداری» یک بیماری روانی است که فرد مبتلا احساس حضور همزاد خودش را در کنارش دارد و حتی معتقد است با او صحبت می کند و یا با او در ارتباط نزدیک است.
... که احتمالاً می‌توان آن را شاخه‌ای از «شیزوفرنی» دانست.
به سبب کثرت استعمالِ «همزادپنداری» در نوشتار و گفتارِ رایج، برخی به اشتباه افتاده‌اند که شاید این هم اصطلاح دیگری است و حتی برای آن معنایی نیز برساخته‌اند که امروزه شاید آن را در مقالات روانشناسی نیز ببینید!

♥ بسیار خوب! اشکالی ندارد که یک واژه‌ی فنیِ جدید ساخته شده است! اما این موضوع طبعاً مجوزی نیست برای به کار بردن یکی در معنای دیگری!

سوال و جواب ها با برچسب همزادپنداری





چند سوال تصادفی

سلام.من پسری هستم که همیشه احساس تنهایی میکنم.سابقه افسردگی شدید هم دارم.قبلا تو یه

آموزشگاه تدریس میکردم.الان هم تو یه دالترجمه کار میکنم.کلاس زبان هم میرم.روابط

اجتماعی چندان قوی ای ندارم.بخاطر همین و بخاطر پر کردن تنهاییم و دوری از این احساس عذاب اور ،تنها راهی که عملا میتونستم انجام بدم این بود که با دختری دوس بشم.اون موقعی که این تصمیم رو گرفتم حدود 15 سالم بود.الان حدود 26 سالمه ولی تا حالا نشده با یه دختر خوب دوست بشم.
چند بار با دختر ها دوس شدم.ولی اون دخترا ، دخترای سطح بالایی نبودن.یعنی یا خیلی زشت و عجیب غریب بودن ، دخترای خوشکل و خوب هیچ وقت با من دوست نمیشن.یه بار عاشق یه پیر زن شدم و باهاش دوس شدم ولی بعدا دچار سو تفاهم شد و باهام قهر کرد.ضربه عاطفی خوردم.یه بار هم با یه دختر زشت دوس شدم.یه روز با هم رفتیم پارک و همونجا دستگیرمون کردن.کلی آبروریزی شد.نزدیک بود بیافتم زندان.شانس آوردم بخشیدنمون.ولی بازم نتونستم دست بکشم.یه بار هم توی یه سایت تقاضای پیدا کردن دوس دختر کردم .بهدش یه دختر باهام تماس گرفت و گفت میتونم به ازای پول برت دوس دختر پیدا کنم.ند نفر معرفی کرد . کلی بهش پول دادم ولی باز هم نشد.آخرش هم کلی ازم پول گرفت و رفت.
تازه با همون دخترای زشت هم بزور دوس میشدم.الان حتی با اونا هم نمیتونم دوس بشم.خیلی خیلی خیلی احساس تنهایی میکنم.از 15 سالگی تا حالا همیشه برای پیدا کردن دوس دختر میرفتم خیابون ها رو گشت میزدم.ولی این چند سال اخیر مثل یه اعتیاد شده .یعنی اگه یه روز نرم بیرون و گشت نزنم ، نمیتونم بمونم.هر لحظه میخوام فرار کنم بیرون.به هر بهانه ای میرم بیرون.اگه بیرون نرم شدیدا احساس بی حوصلگی میکنم.خیلی سعی کردم که این عادت بیرون رفتن رو از سرم بندازم ولی بعد از یه مدت دوباره شروع میکنم.تقریبا هر روز میرم بیرون و دنبال دوس دختر میگردم و هر روز هم دست از پا درازتر برمیگردم خونه.وقتی برمیگردم ، تو راه خونه بغض گلومو میگیره.اون لحظات برگشتن مثل شکنجه میمونه.یعنی تو یه چنین مخمصه ای گیر کردم: نه میتونم دوس دختر پیدا کنم.نه میتونم از تلاش برای پیدا کردنش دست بکشم.با هر کسی هم مشورت میکنم میگه که برو ازدواج کن.میگم شرایطشو ندارم.اونا هم هی میخوان ازدواج رو توجیح کنن.میگم حرف شما درست ولی بخدا نمیشه.نمتیونم و نمیخوام ازدواج کنم.اونا هم میگن ما همین قدر بلدیم.یا میگن برو ناز دخترا رو بکش باهات دوس میشن.ولی نمیتونم ، بلد نیستم.
خواهشا راهنماییم کنین.



پرسش سوال جدید :: تبلیغات در سوال و جواب :: گروه های سوال و جوابی

تمامی حقوق مادی و معنوی، متعلق به وب سایت سوال جواب (soja.ai) و تیم مدیریتی آن می باشد.

طراحی و اجرا : گروه مشاوران فناوری اطلاعات

پاسخ های موجود در سایت توسط کاربران سایت ثبت می شود،
سایت سوال و جواب هیچ مسئولیتی در قبال صحت و محتوی پاسخ ها ندارد، هرچند تا حد امکان نظارت بر محتوی آنها صورت می گیرد.