سوال و جواب ها با برچسب درمان اضطراب زیاد





چند سوال تصادفی

سلام. کلاس هفتم هستم مذهبی ام من یک مشکلی دارم

قدرت نه گفتن ندارم
با اینکه سنم کوچک است به آینده زیاد فکر میکنم
چندین پسر به من پیشنهاد ازدواج داده اند
خیلی از آنها را دوست ندارم اما جرئت نه گفتن ندارم
آنها به امید من زندگی میکنند
از بین آنها فقط یکی از آنها را دوست دارم
او ساده است و مذهبی و خوب و عالی روحیه ای دارد که با من واقعا همسو است و یکی از فامیلهای دور ما است اورا واقعا دوست دارم اما نمیدانم چه بکنم
خوش اخلاق است و چهارسال از من بزرگتر است
او هنرهای بسیاری دارد البته اخلاقش که برای من مهم است عالی است و بینظیر است
در تحصیل و درس و اعتقادات قوی است و این مرا خوشحال میکند
چون خودم مذهبی هستم
او را واقعا دوست دارم و آینده ام را با او زیبا تصور میکنم
اما به خاطر اینکه پسرهای دیگر ناراحت نشوند تصمیم گرفتم اصلا ازدواج نکنم چون میترسم آنها زندگیشان به خاطر من نابود شود دوست دارم قدرت نه گفتن داشته باشم
و آن چندنفر را رد بکنم
نمیخوام آن پسر را از دست بدم او واقعا خوبست و اورا خیلی دوست دارم
لطفا راهنمایی کنید چگونه حرفم را محکم بزنم و نگران زندگی پسرهایی دیگر نباشم
من به زندگی خودم اهمیت نمیدم و دیگران را ترجیح میدم
دوست دارم این مشکل حل بشه
با تشکر
با سلام خدمت مشاورین محترم.چند ماهی هست فکر کسی ذهنمو بشدت به خودش مشغول کرده و هر کاری میکنم در طی روز فکرش از ذهنم نمیره.راستیتش حدود 6 ماه پیش من با یه پسر 28 ساله تقریبا 3 ماه در ارتباط بودم از هر نظر همدیگرو پسندیده بودیم و همو قبول داشتیم و از اول هم قصد هردومون ازدواج بود و همیشه بحثمون در همین مورد بود و تقریبا خانواده ی هردومون اطلاع داشتن خیلی اصرار بر این داشت که بیاد خواستگاریم اما چون شرایطشو از نظر مالی نداشتم و دو خواهر قبل خودم هنوز مجرد بودن پیشنهادشو رد می کردم تو این مدت خیلی به هم وابسته شدیم! اما بعد از یه مدت گفت که ورشکست شده و داره می ره خارج . دیگه زیاد با هم در ارتباط نبودیم.در اخر هم پیام فرستاد که داره میره و اگه ما همدیگه رو برای زندگی بخواییم حتما خدا مارو به هم می رسونه ,منم چون خیلی ناراحت بودم گفتم باشه پس راه زندگی ما دوتا از هم جداس واسه همیشه بای, اما اون پیام خدافظی نفرستاد. از اونجایی که مغرورم شماره خودشو اشناهاشو پاک کردم چون دوس نداشتم یه جورایی آویزونش بشم از نظر ظاهری همه چی تموم شد اما بعد اون قضیه نه علاقم بهش کم شده و روزی نیس که فکرش تو ذهنم نباشه و خاطره هاش هی تو فکرو قلبم مرور میشه هر روز با خودم میگم یعنی همه حرفاش همه قولاش ... دروغ بوده و اونوقته که چشام پر اشک میشه....! باورش سخته نمیتونم قضاوت کنم.باور کنید خیلی واسم سخته کاری نمیتونم بکنم مثل دخترایه امروزی هم نیستم که بگم این نشد یکی دیگه .هم خواستگار داشتم هم چند نفر بهم پیشنهاد دادن اما تمایلی به این چیزا ندارم.تا الان که فکر میکنم میبینم کارام عقلانی بوده از روی احساس عمل نکردم اما در حال حاظر جنگ بین قلبو عقلم , که یکی میگه برمیگرده و هنوز دوستت داره اون یکی میگه احمق نباش اون الان دنبال کارایه خودشه و شاید کسه دیگه رو دوس داره اصلا به فکر تو نیس!!هم از نظر روحی به هم رختم هم جسمی حالم خیلی بده.من مقیدم به دین و مذهبم تو اون مدت هیچ خطایی ازم سر نزد و در همه حال به خدا توکل کرده بودم.ا
تورو خدا یه راهکاری-پیشنهادی بدین بدجور گیر کردم نمی دونم چی کار کنم؟؟؟؟
ببخشید اگه طولانی شد همه چیو توضیح دادم که جایه سوالی نباشه
خواهشا کمک کنید خیلی سخته واسم, ممنون میشم که زود جواب بدید



پرسش سوال جدید :: تبلیغات در سوال و جواب :: گروه های سوال و جوابی

تمامی حقوق مادی و معنوی، متعلق به وب سایت سوال جواب (soja.ai) و تیم مدیریتی آن می باشد.

طراحی و اجرا : گروه مشاوران فناوری اطلاعات

پاسخ های موجود در سایت توسط کاربران سایت ثبت می شود،
سایت سوال و جواب هیچ مسئولیتی در قبال صحت و محتوی پاسخ ها ندارد، هرچند تا حد امکان نظارت بر محتوی آنها صورت می گیرد.